سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هنر          29

نثر            3

غزل غلامی از امیدهای آینده ی بنار است که افق روشنی در انتظار اوست . وی به تناسب سن و سال خود ، خوب کتاب می خواند و با برخی از آثار ارزشمند نویسندگان امروز ایران آشناست . غزل به تازگی به ترجمه ی داستان روی آورده  . با هم یکی از ترجمه های او را می خوانیم : 

مردی دیگر  .   اثر :  Jan carew  - ترجمه غزل غلامی

در ماه ژانویه تصمیم گرفته بودم که کتابی طولانی بنویسم . پس خانه ام را ترک کردم و کلبه ی کوچکی پیدا کردم . با خودم گفتم : « این اتاق خوبی برای یک نویسنده است و من اینجا کتابم را خواهم نوشت . »

با این که اتاق کوچکی بود ، اما من دوستش داشتم . آن جا خیلی ساکت بود و من با خوشحالی شروع به نوشتن کتابم کردم . یک روز که پشت میزم مشغول نوشتن بودم

ناگهان تصمیم گرفتم برای خرید کمی قهوه به مغازه بروم . مدادم را روی میز گذاشتم و خارج شدم . زمانی که برگشتم ، به دنبال مدادم گشتم اما آن را روی میز ندیدم . دوباره روی زمین ، روی صندلی و روی میزم را گشتم اما اون آنجا نبود . من اصلا این موضوع را درک نمی کردم . همان شب چند چیز عجیب دیگر نیز رخ داد . من روی تختم بودم و اتاق تاریک و ساکت بود . ناگهان چشم هایم را باز کردم . با ترس گفتم : « چی ممکنه باشه ؟ » سپس صدای مردی را شنیدم . فریاد زدم : « چه کسی اونجاست ؟ » ولی جوابی داده نشد و هیچ کس در اتاق نبود . من نمی تونستم بفهمم و ترسیده بودم . با خودم گفتم : « حالا باید چه کار کنم ؟ او چی می تونست باشه ؟ » .

بعد از اون اتفاق ، هر روز چیزهای عجیبی رخ می داد ولی من باید کتابم را به پایان می رساندم .

آن کلبه بسیار کوچک بود و چیز زیادی جز یک تخت ، یک میز و و یک صندلی در آن وجود نداشت . یک آینه نیز به دیوار زده شده بود که بسیار قدیمی بود . با این حال من از آن خوشم می آمد . یک روز که من به آینه خیره شده بودم ، او را دیدم . یک مرد دیگر . او من نبودم . آن مرد ریش داشت اما من نداشتم . چشم هایم را بستم و دوباره باز کردم . این دفعه چهره ی خودم را در آینه دیدم . گفتم : « این اشتباه است . اینجا مرد دیگری وجود ندارد .»

آن روز برای پیاده روی بیرون رفتم و روی کتابم کار نکردم . نمی خواستم در خانه باشم و آن صداهای عجیب را بشنوم . هنگام شب دوباره به کلبه رفتم . کلبه بسیار آرام و ساکت بود . نگاهی به آینه انداختم و خودم را دیدم اما خوشحال نبودم . سپس به سمت تخت خوابم رفتم اما نمی توانستم آنجا بخوابم . با خودم گفتم : « من فردا این کلبه را ترک می کنم  » و پس از آن خوابیدم اما اتفاق عجیبی رخ داد . همان مرد بالای تخت من ایستاده بود و با من صحبت می کرد . او گفت : « تو هرگز قادر به ترک کردن این کلبه نیستی . تو همین جا خواهی ماند .»  من سریع چشم هایم را باز و بسته کردم و خیلی ترسیده بودم . با ترس گفتم :« من همین حالا این جا را ترک می کنم حتی برای یک دقیقه نیز نمی توانم بمانم . »سپس به سرعت شروع به جمع کردن وسایلم کردم  . به اطراف خانه نگاهی انداختم و چند بار به آینه خیره شدم . در آینه هیچ تصویری دیده نمی شد . بیشتر ترسیدم . سعی کردم فریاد بزنم اما هیچ صدایی نیامد. دوباره آن مرد را دیدم . خودش بود . اما در آینه نبود . او پشت میز نشسته بود و به من لبخند می زد و با مدادی که متعلق به من بود ، در حال نوشتن کتابم بود . عصبانی شدم و شروع به فریاد زدن کردم اما هیچ صدایی نداشتم . ناگهان صدای در زدن را شنیدم . بعد صدای دوستم از پشت در آمد . آن مرد در را باز کرد و به دوستم گفت : « بیا تو . بیا داخل و اتاقم را ببین . من در حال نوشتن کتابم هستم .» دوستم داخل اتاق آمد اما نتوانست من را ببیند . او به مرد دیگری که فقط شبیه من بود لبخند می زد . من دوباره سعی کردم صحبت کنم اما نمی توانستم . دوستم نمی توانست مرا ببیند و صدایم را بشنود . او فقط مرد دیگری را می دید . آن مرد کسی بود که چهره و صدایی مانند من داشت . حتی کتاب مرا به پایان رساند اما آن مرد یک چیز را نمی دانست که من می توانم بنویسم و داستانم را به دیگران بگویم . همان طور که آن را برای شما تعریف کردم .

برازجان - اسفند 1393 





تاریخ : سه شنبه 94/2/15 | 6:41 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.