سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

شهررمضان الذی انزل فیه القرآن

پنج شنبه مصادف با یازدهم ماه مبارک رمضان برای زیارت اهل قبور به بناررفتم . آنجا آقای امان الله ابراهیمی رادیدم وقرارملاقات برای تهیه ی گزارش وعکس ازمقابله های روستا را گذاشتیم.شنبه عصر(سیزدهم ماه مبارک رمضان)به طرف بنارحرکت کردم. افطاری رامنزل مادرم بودم. ساعت 45/21 دقیقه به طرف مسجدامام سجاد(ع) (محل قرارملاقات) حرکت کردم. محفل روح بخش وروحانی قرآن برگزاربودوحدود20 تا 25 نفری هم درآن مکان حضورداشتند. پس از سلام و احوال پرسی، من هم به جمع آنهااضافه شدم و به کلام روح نوازقرآن گوش فرا دادم که آقای ابراهیمی به زیبایی تلاوت می کردند. چهارنفردیگر به علاوه من هم، بقیه ی آیات را به صورت ترتیل تلاوت کردیم تا یک جزء ازکلام الله مجید به پایان رسید. بعدازآن پذیرایی صورت گرفت ودرپایان چندعکس از محفل انس با قرآن گرفتم. بعدازعکس گرفتن به همراه آقای ابراهیمی به مقابله ی حسینیه ی اعظم روستا رفتیم . درآنجا یک جزء از کلام نورتلاوت شده بود و آقای ابراهیم زمانی(آخوند) می خواستند دعای افتتاح را آغاز کنند که ازایشان برای گرفتن عکس کسب اجازه کردیم. ایشان به همراه حضارمحترمی که اکثراً افراد میان سال بودند با روی گشاده پذیرفتند. ازجمع صمیمی آنهاهم چندعکس گرفتم وپس ازعذرخواهی ازقطع کردن مراسم نورانی آنها، خداحافظی کرده وبه طرف منزل آقای حسین غلامی حرکت کردیم. پس از ورود ما به منزل آقای غلامی، ایشان با رویی گشاده و بشاش به استقبال ما آمد وبا گفتن اینکه محفل مارا نورانی کردید استقبال گرمی از ماداشت. چند صفحه ازآیات کلام الله باقی مانده بود که آقای روح الله ناصری ودرپایان آقای ابراهیمی تلاوت کردند.ازاین محفل نورانی هم چندعکس گرفتم و ضمن تشکرازآنها به برازجان برگشتم. نکته ی جالب دراین محافل نورانی، حضور جوانان پرشورروستا بودکه در کناربزرگترها جلوه ی خاصی به این محافل آسمانی داده بودند. انشاالله این محافل همیشه برقرار و پایدار باشد.

عکاس : قاسم شجاعی 

بنارانه

بنارانه

بنارانه





تاریخ : یکشنبه 90/5/30 | 10:15 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

در شهر پیامبر اماکن تاریخی و مذهبی دیگری نیز دارد. (کوه احد): که محل وقوع یکی از مهم ترین جنگ های پیامبر اسلام با مشرکین بوده و در همانجا پیکر پاک حمزه عموی پیامبر دفن می باشد. - (خندق):  محلی که نام خندق به خود گرفته و مکانی بوده که محل جنگ خندق یا احزاب بوده و در این جنگ به دستور سلمان فارسی و به جهت جلوگیری از پیشروی سپاه دشمن در آن محل خندق حفر می گردد و در همین مکان امام علی(ع) توانست عمروبن عبدوود ی از پهلوانان سپاه دشمن را از پای در آورد. - (مسجد قبا): که اولین مسجدی است که پیامبر در شهر مدینه در آن نماز به پا داشتند. ( مسجد ذوقبلتین):  که در این مسجد و از طرف وحی به پیامبر اعلام شد تا از سمت بیت المقدس به سمت کعبه تغییر قبله داده و نماز را به پا دارد. ( مسجد غمامه):  مسجدی است که امام علی(ع) نماز باران را در آن خواندند و باران شروع به باریدن نمود و مردم که در قحط سالی بودند را خوشحال نمود. و(مسجد امام علی(ع) :  که در حال حاضر به صورت بسته می باشد.  به منظور خرید سوغاتی از شهر پیامبر، چند ساعتی را به این امر اختصاص دادم و خریدهایی جزیی نمودم. پس از گذراندن 6 روز در مدینه، کم کم آماده حرکت به سمت مکه شدیم. دل کندن از شهر پیامبر برای هر زائری بسیار سخت است. اما چاره چیست. می بایست مدینه را به مقصد مکه مکرمه و به منظور انجام مناسک حج عمره مفرده ترک نمود. فراق از شهر مدینه و آرزوی دیدن کعبه مرا به شعر معروفی که پس از پایان ماه مبارک رمضان و فرا رسیدن عید سعید فطر است( عیدرمضان آمد و ماه رمضان رفت. صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت) می انداخت. زائری که قصد دارد وارد شهر مکه شود، می بایست محرم شود و لباس احرام بپوشد.( برای مردان تنها دو حوله و زنان لباس خود و ترجیحاً لباس سفید). در فاصله حدوداً 20 کیلومتری شهر مدینه مسجدی است به نام « شجره» که تمام زائرانی که قصد دارند از مدینه به سمت مکه بروند در آنجا پس از خواندن سه نماز 2 رکعتی با نیت عمره مفرده و گفتن لبیک( لبیک اللهم لبیک. لبیک لا شریک لک لبیک. ان الحمد و نعمته لک و الملک. لا شریک لک لبیک) محرم گردیده و از انجام حدود بیش از 30 عمل محروم می گردند و پس از انجام اعمال و مناسک مربوطه( طواف- نماز طواف- سعی میان صفا و مروه- تقصیر- طواف نساء و نماز طواف نساء) از حالت محرم بودن خارج و انجام موارد مذکور برای زائر حلال می گردد. حدود ساعت 16:15 دقیقه با اتوبوس به سمت مکه حرکت و پس از خواندن 2 رکعت نماز تحیت مسجد و سه نماز دو رکعتی در مسجد شجره و گفتن لبیک محرم شده و پس از نماز مغرب و عشا راهی مکه گردیدیم. فاصله شهر مدینه تا مکه حدود 5 ساعت می باشد حدود ساعت 2 بامداد به شهر مکه رسیدیم و در هتل هبه المیره سکنی و پس از گذاشتن اسباب و اثاثیه خود در اتاق مربوطه(اتاق715) آماده حرکت به سمت حرم( مسجد الحرام) به منظور انجام اعمال مربوطه گردیدیم. روایات متعددی است که به محض دیدن خانه خدا، چنانچه هر زائری با خلوص نیت سه دعا کند هر سه دعا مستجاب خواهد شد( آورده اند که بهتر است 2 دعای اولی برای دیگران و یک دعا نیز برای خود انجام داد) شاید باور نکنید به محض دیدن خانه خدا( گوشه بالایی سمت چپ کعبه) اشک هایم جاری و در حالی که پاهایم سست گردید به حالت سجده درآمد و بار دیگر خداوند بزرگ را شکرگزاری نمودم. در ادامه به همراه کاروان به سمت خانه خدا رفته و از سمت حجر الاسود طواف را آغاز نمودیم. پس از پایان طواف که 7 دور می باشد و پس از خواندن قران و راز ونیاز و دعا و غیره به سمت هتل رهسپار گشتیم. پس از پایان مراسم عمره مفرده، در سایر روزهای حضور در مکه تمامی سعی و تلاش خود را صرف راز و نیاز( نماز، قرائت قران، دعا، طواف) با معبود و محبوب خود در حرم نموده تا بتوانم از این حداقل زمان موجود بیشترین بهره را ببریم. علاوه بر اعمال مذکور توانستم به همراه تنی چند از همراهان و از جمله همسرم عمره نیابتی برای تمامی بستگان، دوستان، همکاران، از دنیا رفتگان، شیعیان دنیا و امامان معصوم، انجام دهم. به همین مظور حدود ساعت21:30 شب به مسجد تنعـیم واقع در حدوداً 25 کیلومتری شهر مکه رفته و در آنجا محرم شده و در عین اعمال عمره که در قسمت های قبل به آن اشاره شد را انجام دادیم و علاوه بر عمره نیابتی، با توجه به اینکه شروع ماه رجب نیز در مکه حضور داشتیم یک عمره رجبیه را نیز به عمل آوردیم. به عبارت دیگر در مدت زمان حضور در مکه در مجموع سه عمره مفرده را انجام دادیم. در مسجد الحرام که در قران14 بارنام آن آمده و نماز در آن برابر ثواب یکصد هزار تا یک میلیون رکعت است، کعبه یا بیت الحرام به عنوان نخستین خانه ای است که از طرف خداوند برای مردم وضع شده و پاکترین و مقدس ترین نقطه بر روی زمین می باشد. در کعبه سنگ حجرالاسود، رکن یمانی، ناودان رحمت یا ناودان طلا، حجر اسماعیل و مقام ابراهیم که در حدود 13 متری شرق خانه خدا قرار دارد و آن سنگی است که جاپای حضرت ابراهیم(ع) در آن باقی مانده و جای انگشتان پاهای مبارکش هم در آن معلوم است. همچنین در فاصله 18 متری شرق خانه خدا چاهی است به نام زمزم که عمق آن حدود 40 متر بوده و به وسیله پمپ های قوی و مخازن، آب آن برای استفاده زایران آماده می شود. این بهترین آب بر روی کره زمین است و فلسفه وجودی آن بر می گردد به زمانی که حضرت ابراهیم همسر(هاجر) و فرزندش اسماعیل را در کنار خانه خدا گذاشت و خود محل را ترک و با تشنه شدن فرزندش، حضرت هاجر در فاصله دو کوه صفا و مروه و پس از طی 7 دور و در محل مروه مشاهده کرد که از زیر پای فرزندش آب جاری است و به زمزم معروف گردید. در شهر مکه نیز به مانند شهر مدینه اماکن تاریخی و مذهبی وجود دارد که موفق شدم برخی از آنها را دیدن و برخی نیز به دلیل ویژگی جغرافیایی و یا ضیق وقت قادر به دیدن آن نشدم. اماکن عبارتند از1- قبرستان ابوطالب: که در آن اشخاص بزرگی تدفین شده اند که عبارتند از حضرت خدیجه کبری همسر پیامبر اعظم، عبد المناف، عبدالمطلب، ابوطالب، قاسم فرزند حضرت رسول، آمنه مادر پیامبر. 2- غار حرا: که در شمال شرقی مکه در کوه جبل النور واقع شده است که در همین غار در 27 رجب حضرت رسول به پیامبری مبعوث گردیدند. 3-غار ثور: در جنوب مکه قرار دارد. پس از فشار مشرکین به پیامبر، آن حضرت امام علی را به جای خود در منزل گماشته و به همراه ابوبکر به آن مکان پناه آوردند و خداوند ایشان را از دست مشرکان نجات داد. 4- عرفات: در 22 کیلومتری جنوب شرقی مسجد الحرام که محل وقوف یا ماندن حجاج در روز نهم ذی الحجه در این مکان می باشد. اینجا جایی است که حضرت آدم و حوا پس از 100 سال همدیگر را پیدا می کنند. در شمال شرقی عرفات کوه جبل الرحمه است که حدود 30 متر ارتفاع دارد. حضرت رسول خطبه را بر بالای این کوه ایراد و امام حسین نیز در کنار این کوه دعای معروف عرفات را خواندند. 5- مشعر الحرام یا مزدلفه: در حج تمتع، حجاج پس از غروب آفتاب روز نهم ذی الحجه به این مکان ورود می کنند. مشعر به معنای شعور و مزدلفه به معنای نزدیکی و تقرب و یا محل اجتماع است. 6- منی: به معنای آرزو است و محل چادرهای بیتوته حجاج در شب ها و در روزهای11 و 12 و گاهی13 ذی الحجه می باشد... و بالاخره به ما اعلام شد که طواف وداع را به منظور پایان سفر انجام دهید. فکر نمی کنم زائری پیدا شود و پس از شنیدن این حرف اشک هایش جاری نشود. آری لحظات پایانی حضورم در سرزمین وحی را تجربه می کردم. بسیار سخت می باشد اما افسوس که به قولی مثل باد تمام شد. تمام لحظات حضورم در مدینه و مکه برایم به یاد ماندنی است اما اولین بار دیدن خانه خدا و لحظات طواف وداع را هیچ زمان و تا لحظه مرگ نیز فراموش نخواهم کرد. چرا که... آری تمام شد. ساعت برگشت به وطن را ساعت13:30 به وقت عربستان و15:00 به وقت ایران در روز شنبه مورخه 14/3/90 به ما اعلام کردند. حدود ساعت08:30 مورخه14/3/90 کلید اتاق ها را تحویل و سوار اتوبوس گشته و به سوی فرودگاه جده حرکت نمودیم. ساعت حرکت را تلفنی به بستگان خود در ایران اعلام نمودم چرا که قصد داشتند در فرودگاه به استقبال ما بیایند. حدود ساعت10:45 مورخه مذکور در حالی که در سالن انتظار در فرودگاه جده نشسته بودیم، یک فروند هواپیما مسافربری هما بر روی زمین نشست که حامل زائران ایرانی بود و قرار بود با همین هواپیما ما نیز به ایران برگردیم. شاید باور نکنید در همین لحظات بود که یادم افـتاد که دو فرزند به نام های زهرا و علی رضا در ایران داریم. به کلی فراموششان کرده بودم. فراق از سرزمین وحی و یاد فرزندان بار دیگر مرا به گریه انداخت. بسیار سخت است. می بایست مشرف شد تا معنای جملات را بهتر بتوان درک کرد و کسانی که مشرف شده اند می دانند که چه می گویم. پس از خواندن نمازظهر و عصر وارد هواپیما شدیم و راس ساعت 13:30 و حتی بدون یک دقیقه تاخیر هواپیما به مقصد ایران پرواز نمود. هواپیما حدود ساعت17:30 به وقت ایران در فرودگاه بوشهر به زمین نشست. استقبال خیلی خوبی از ما توسط بستگان و فرزندان گلم شده بود و به اتفاق به منزل در بوشهر رفتیم. در آنجا نیز همسایگان و تعداد دیگری از بستگان که به عنوان تدارکات بودند، در جلو منزل منتظر رسیدن ما بودند. جلوی منزل را با پلاکارت های متعددی تزیین و توسط برادرم محمد، خونریزی( کشتن بزغاله) نیز انجام شد( البته خدا می داند من راضی به انجام چنین کارهایی نبودم .) شام برای تمام مهمانان تهیه شده بود. ضمن اینکه از چند روز قبل نیز هماهنگی شده بود که حدود170 نفر( به دلیل کمبود جا و مکان) از بستگان، همسایگان و همکاران جهت صرف نهار حضور یابند که تقریبا بیش از 95 درصد مهمانان در فردای آن روز در منزل حضور یافتند. از همان شب اولیه ورود و تا همین لحظه که در حال نوشتن این سفرنامه می باشم(4/4/90) هر کس سراغی از حال و هوای سرزمین وحی از من بگیرد با همان انرژی و شوق و حال اولیه برایش تعریف می کنم و امیدوارم که هرکس که عشق رسیدن به سرزمین وحی را دارد به آرزویش برسد. معتقدم که اگر سفر به خانه خدا از روی خلوص نیت انجام گردد، نتایج بسیار مطلوب و خوش آیندی برای زائران در پی خواهد داشت و تحولات شگرفی در خود و زندگی آنها ایجاد خواهد کرد. جایی که علایق مادی و دنیوی فراموش گشته و در واقع هر زائربه فکر دنیای آخرتش می باشد و ملتمسانه از خداوند سبحان تقاضای عفو، بخشش و آمرزش گناه و پذیرش توبه را می نماید و بنا به احادیث و روایات معتبر از امامان معصوم، گناه هر زائری بخشیده می گردد و در همین رابطه امام جعفر صادق(ع) می فرمایند:( هر زائر خانه خدا که فکر کند پس از انجام حج، گناهش بخشیده نمی شود، خود مرتکب بزرگترین گناه گردیده است)... و در پایان قلباً آرزو می نمایم که شرایطی پیش آید که تمام شیعیان عالم بتوانند به سرزمین وحی سفر و از معنویات سفر فیض کامل ببرند. انشا الله   .        

 در نیابد حال پخته هیچ خام               پس سخن کوتاه باید والسلام





تاریخ : سه شنبه 90/5/11 | 12:29 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

سفرم به سرزمین عشق

سفربه خانه ی خداوکربلای معلی از آرزوهای دیرینه ام بوده. شاید باورنکنید یک روز درمحل خدمت ودرحین انجام کاربودم که متوجه شدم لیست متقاضیان حج عمره تکمیل گردیده. باکمال تعجب سؤال نمودم مگه سهمیه ی حج سازمان دراستان اعلام شده؟ ازمسئول وقت خواهش نمودم تا اسم مرانیز به لیست تنظیمی اضافه نمایدکه اعلام داشت لیست تنظیم گردیده وبسته شده است. بااصراروخواهش بنده، بالاخره اسم من حقیرنیز به صورت دست نویس به لیست اضافه شدودرحین نوشتن به مسئول مربوطه بیان نمودم که یه جورایی می دانم که انتخاب می شوم وبه خانه ی خداسفرخواهم کرد. حدوداً 350 نفرمتقاضی شده بودندواسم من نیز به عنوان آخرین نفر وبه قولی دردقیقه 90 ثبت گردید. ازاین تعداد تنها 20 نفر انتخاب می گردیدند.پس ازانجام مراسم قرعه کشی بنده به عنوان نفر7ازجمع لیست 350 نفری انتخاب ولحظه ای که به من ابلاغ شد درپوست خودنمی گنجیدم . بلافاصله خداوندبزرگ ومتعال را شکروطی تماس تلفنی بامنزل مراتب را به همسرم بیان داشتم. ابتدا باورنمی کرد. پس ازاین که گفتم خداونددعوت نامه اش رابرایمان فرستاده و آماده ی سفرشو، باورش شد. پس ازپایان وقت اداری ودرمسافت حدود150 تا 200متری محل کارتا پارکینگ را که به قصدسوارشدن برخودروی شخصی طی می نمودم، اشک هایم جاری وبابالا بردن دست هایم به سوی آسمان خدای خودراشکرگزاری نموم. درمسیرحرکت ازاداره به سمت منزل نیز ناخودآگاه وازروی خوشحالی تا منزل گریه کردم.

تاقبل ازسفر تمام فکروذکرم درخصوص جورکردن هزینه ی مالی آن بود اما ازته دل اعتقادداشتم که مگه می شود خداوندباری تعالی دعوتنامه برای بنده اش بفرستد اما به فکر هزینه ومسائل مالی اش نباشد؟امکان ندارد. خداوندبزرگ وبی همتا است وخودش نیز مشکل را حل می کند.حدود 2سال ونیم قبل مبلغ 5میلیون تومان وام ازاداره اخذ نمودم وبه دلیل نیازمبرم مالی یکی ازهمکارانم نصف آن را به وی دادم ومقررشد که نامبرده ماهیانه نیمی ازاقساط وام راکه درفیش حقوقی من کسرمی گردید، به این حقیرپرداخت نماید. ماهیانه نیمی ازاقساط توسط همکارموردنظر به من پرداخت می شد تا این که حدودیک ماه ونیم قبل ازسفربه خانه ی خدا، وی (همکارم) به من گفت فلانی قصددارم مابقی سهمیه ی اقساط خود که تا آن زمان مبلغ 1250000تومان بود را به شما پرداخت نمایم چراکه قصد گرفتن وامی را دارم ومی خواهم اقساط این وام ازنظر من صفر گردد. مبلغ مذکورازاین راه به دست آمد. ازطرف اداره اعلام شدکه به هریک از زائران بیت الله الحرام مبلغ 400هزارتومان پرداخت می نمایند وازاین طریق 800هزارتومان به اندوخته ی مالی من اضافه شد. پس از اتمام منزل شخصی خوددرعالی شهر(البته به صورت 100درصدتمام نشده است) ودرحالی که اصلاً قصدکرایه آن رانداشته ووحتی باهیچ یک از بنگاه ها نیز موضوع رادرمیان نگذاشته بودم، یکی ازهمکارانم بامن تماس گرفت واظهارداشت فلانی ! یک خانواده ی بسیارخوب برای منزلت درنظر گرفته ام.به وی گفتم قصد کرایه دادن خونه را ندارم. بااصرارایشان که درچندین مرحله بامن تماس داشتندبالاخره به شهرعالی شهررفته وباخانواده ی موردنظر ملاقات ودرنهایت منزل را به صورت کرایه ای به ایشان دادم ومبلغ یک میلیون تومان نیز به عنوان پول پیش به من پرداخت نمودواین مبلغ نیز به اندوخته ی من اضافه شد. بلی درابتدا نیز گفتم که خداوند، بزرگ وبی همتا است وکارهاتنهاو تنهابه دست خودایشان انجام خواهد شد.

به هر حال پس ازطی مراحل اداری واخذ پاسپورت وغیره به کاروان زیارتی آقای منفرد درشهربوشهرمراجعه وبرای تاریخ 2/3/90ثبت نام نمودم...وسرانجام روز موعودفرارسید. یک شب قبل تعدادی از بستگان درجه 1و2وهمسایگان درمنزل آمده وبادعوت ازیکی ازهمکارانم مراسم چاووشی خوانی برگزاروحال وهوای خاصی به جمع حاضر داد. فردای آن روز (2/3/90) منزلمان تقریباً شلوغ شده بود. پس از صرف نهار و برگزاری مراسم چاووشی خوانی مجدد، حدود ساعت 13:15 دقیقه راهی فرودگاه بین المللی بوشهر گردیدیم. جدا شدن از بستگان و علی الخصوص فرزندانم( زهرا و علیرضا) از یک طرف و شوق رسیدن به خانه خدا از طرف دیگر باعث گردیده بود تا علی رغم کنترل خود، ناخودآگاه اشکهایم جاری و منقلب شوم. حدود ساعت17:35 دقیقه وارد هواپیما مسافربری هما شدیم. حدود ساعت17:50 دقیقه هواپیما پرواز نمود و پس از حدود2 ساعت و نیم در فرودگاه بین المللی شهر بندری جده در عربستان سعودی به زمین نشست. در مدت زمان پرواز به ما اعلام شد تا ساعت های خود را 1ساعت و نیم به عقب برده تا با ساعت عربستان هماهنگ شود. حدود ساعت20:20 به ساعت ایران و 18:50 به ساعت عربستان هواپیما به زمین نشست و در فرودگاه جده پیاده شدیم. پس از درج مهر ورود به کشور عربستان در گذرنامه و همچنین خواندن نماز مغرب و عشا در فرودگاه، به سمت اتوبوس هایی رفتیم که از قبل آماده شده بودند تا ما را به شهر پیامبر، مدینه منوره ببرنند. از اینجا به بعد ساعت ها به ساعت کشور عربستان قید می شود. حدود ساعت8 شب سوار بر اتوبوس شماره 3 شدیم و به سوی شهر مدینه حرکت نمودیم. خدایا چه لطفی بود که در حق بنده ات کرده ای. شب ولادت حضرت فاطمه زهرا بانوی دو عالم به سمت مدینه رفتن حس و حال خاصی دارد که شاید نتوان آن را به صورت اکمل عنوان کرد. بسیار خوشحال بودم. در مسیر حرکت به سمت مدینه در یکی از رستوران های بین راهی شام خوردیم و بالاخره در حدود ساعت 1 و نیم بامداد به شهر پیامبر رسیدیم. اشکهایم جاری و خداوند را شکر می کردم. تنها مطمئن بودم که در عالم خواب نیستم و در بیداری این اتفاق افتاده و لطف خدا شامل بنده حقیر و سروپا تقصیر گردیده است. حدود ساعت2 و نیم بامداد وارد هتل موده مروه شدیم و به توجه به اینکه اتاق ها نیز از قبل برای هر زائری مشخص و معلوم شده بود، هر کس به سمت اتاق خود رفت. اتاق ما شماره215 در طبقه دوم بود. هتل حدود 500تا600 متر با حرم( مسجد النبی) فاصله داشت. پس از گذاشتن وسایلمان در اتاق به همراه زائران آماده حرکت به سمت حرم شده تا اولین نماز جماعت صبح را در مسجد النبی برگزار نماییم. به صورت دسته جمعی و کاروانی راهی حرم شدیم حس بسیار خوبی داشتم و نمی توانم آن را بیان کنم. تنها می بایست هر نفر خود راهی شود تا آن حس را درک نماید. اولین نماز جماعت را در مسجد النبی به همراه خیل عظیمی از مشتاقان آن حضرت به جا آوردیم. دلتنگی عجیبی برای قبرستان بقیع داشتم. مکانی که 4 نفر از امامان معصوم ما ( امام حسن مجتبی، امام سجاد، امام محمد باقر و امام جعفر صادق"ع") و پاره ای از صحابه پیامبر در آن آرمیده اند، اما بسیار مظلومانه. به طوری که در هر مرحله از دیدارهای بعدی که در بقیع داشتم اشک هایم جاری و حس غریبی به من دست می داد. چهار امام معصوم ما در آنجا مظلومانه و غریبانه دفن گردیده اند و آن برخوردهای غیر انسانی پلیس عربستان و وهابیون و... به هر کجا رو می کردم تا سراغی از قبر بی بی دو عالم بگیرم به جایی نمی رسیدم. آخه پاک ترین زن که سلاله امامان معصوم ما از ایشان پا گرفته، مگه می شود بارگاهی نداشته باشد. آری به مسجد نبی می رفتم تا شاید آن جا خبری باشد. روایات متعددی است چند نقطه را عنوان کرده اند. آری این صحنه ها دل هر شیفته آن حضرت را به درد می آورد و ... قبرستان بقیع تنها پس از نماز صبح و آن هم به مدت حدوداً یک ساعت و نیم و فقط برای زائرین مرد آزاد بود. خواندن زیارتنامه در بقیع و در حالی که امامان معصوم ما در فاصله حدوداً 20 متری و در مکانی که به وسیله میله های آهنی محصور شده اند از یک طرف و مماعت پلیس عربستان( وهابیون) که مانع خواندن زیارتنامه می گردند و تبلیغات ضد شیعه خود را در آنجا دامن می زنند، از طرف دیگر اشک هر زائر دل شیفته ای را جاری می ساخت و... به هر حال همه روزه تمامی نمازهای یومیه را در اول وقت و به صورت جماعت در صحن مسجد النبی برگزار می نمودیم. در یکی از شبهایی که تا صبح در مسجد النبی مانده بودم با خدای خود راز و نیاز می کردم و حس خاصی داشتم. از اینکه در شهری هستم که به نام پیامبر است و کوچه پس کوچه های آن بوی عطر محمدی می دهد و مظلومیت اهل بیت در آن دیده می شود تا صبح مرا به گریه می انداخت. در صحن مسجد النبی قسمت های مهم و حساسی است که زائران سعی می کنند به هر طریق ممکن در آن به راز و نیاز بپردازند.( قبر پیامبر اسلام، روضه رضوان، منزل فاطمه زهرا، ستون توبه، منبر بلال حبشی و...)...ادامه دارد

 





تاریخ : پنج شنبه 90/4/30 | 9:1 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

 صبح یکی از روز های گرم تابستان بود. خود را برای رفتن به رودخانه برای شستن لباس و چیدن هندوانه در چَم(زمین اطراف رودخانه) آماده می کردم. درب حیاط را کوبیدند. در را بازکردیم مهمانان ناخوانده بودند. آنها را به درون خانه راهنمایی کردیم. همسرم به استقبال آنها آمدو آنها را به درون خانه ای به نام مجلسی(پذیرایی امروزه) هدایت کرد. مهمانان ، مقداری گوشت تازه به عنوان هدیه برایمان آورده بودند. ما نیز آن روز ناهارمان «تَلیت ماست» بود. ما در این فکر بودیم که با خیال راحت به رودخانه  برویم، لباس ها را بشوییم،حمام کنیم و در پایان به مزرعه هندوانه(لاله) که در چَم قرار داشت برویم و هندوانه های رسیده را مَج کنیم(تخمه ی آنها را بگیریم) و در پایان مقداری «کاکل» در چَم برای همراه با تلیت ماستمان بیاوریم ولی با آمدن مهمان ها همه ی برنامه به هم ریخت. من ماندم خانه و در تهیه شربت و چای برای مهمان ها به کمک خواهران همسرم رفتم و چون ما آن روز در خانه مواد گوشتی نداشتیم، بنابراین مجبور شدیم از گوشت هدیه شده، مقداری را آبگوشت کنیم. مواد لازم را برای تهیه آبگوشت به داخل آشپزخانه بردم، ناگهان متوجه شدم که کپسول گاز خالی است. چون در روستا، بیشتر مواقع با نبود کپسول گاز مواجه بودیم، به ناچار به روستا ی زیارت می رفتیم و کپسول گاز را تهیه می کردیم. ولی در آن روز همسرم مجبور بود پیش مهمان ها بماند و کسی نبود برای ما کپسول گاز تهیه کند. مجبور شدم یکی از قابلمه های دیواره سیاه قدیمی را که گاهی به روی سه پایه ی «چاله» می گذاشتم، پیدا کنم و غذا را درست کنم. برای من غذا را روی آتش پختن، تازگی داشت چون من اهل
آن روستا نبودم. پیازها را به تکه های خیلی بزرگ خرد کردم و گوشت ها را بعد از شستن خرد کردم و به روی پیاز ریختم. مقداری ادویه جات به آن اضافه کردم در نهایت آبگوشت بسیار خوب و خوشمزه ای تهیه کردم و چون رب گوجه در خانه نداشتیم، به آن مقداری آب تمر و دو دانه ی خرما اضافه کردم. ظاهرش خیلی خوشمزه بود. مقداری هم برنج تهیه شد. ساعت از 12 گذشته بود. دخترانی که به رودخانه رفته بودند، در برگشت مقداری خیار زرد(خربزه) و مقداری «کاکل» آورده بودند. آنها را شستیم و خود را برای تهیه ی تلیت برای خودمان آماده کردیم.  نان را ریز کردیم و در کاسه ی بزرگی ریختیم.  پیازها را شستیم و تکه تکه کردیم. ناگفته نماند در حین این عملیات ، یک لحظه  از فکر آبگوشت بیرون نمی رفتم چون خیلی انتظار می کشیدم که شاید مقداری از غذای همسرم و یا پدرش اضاف کند و من آن را بخورم. در همین فکر بودم که مادر همسرم در حال غرولند وارد شد و گفت: چه کسی شیر را در کَـَل( محلی برای نگه داری شیر که تبدیل به ماست شود) گذاشته؟. ما همگی با دهانی باز و شگفت زده به او خیره شدیم و هیچ نگفتیم.  چون وضع خیلی وَخیم شده بود. ظرف شیر، هنوزشیربودوبه ماست تبدیل نشده بود. حالا این نه من بودم که در انتظار بازگشت سفره ی مهمان ها بودیم بلکه5 نفر دیگر هم به من ملحق شده بودند. آن روز مرغ ها هم هیچ تخمی نگذاشته بودند. در این گیر و دار و جنگ و جدال،ازخانه ی پذیرایی گفتند: بیایید سفره ها را جمع کنید. من داوطلب شدم که سفره را بیاورم.  فکر خوردن آبگوشت یک آن از ذهنم بیرون نمی رفت. وقتی داخل مجلسی رسیدم و ظرف های خالی از غذا را دیدم پاهایم بی حس شد . با بی میلی سفره را جمع کردم و درون آشپزخانه رفتم و ظرف ها را گوشه ای گذاشتم . به قابلمه ی خالی و چند تکه سیب زمینی که درون قابلمه من را نگاه می کردند، خیره شدم. دلم می خواست یک تکه از آن را روی نان خشک محلی می گذاشتم و آن را له می کردم و با پیاز می خوردم ولی دریغ.  زیرا دیدم گربه ای در کنار دیگ نشسته و با تکه ای سیب زمینی روی زمین بازی می کند. با دلی خالی، سر را بر روی متکا گذاشتم و خوابیدم .





تاریخ : پنج شنبه 90/4/16 | 10:3 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

باسلام خدمت تمام عزیزان / خاطره ای از اولین روز حضور من در نفتکش های غول پیکر در جزیره خارک. شغل من ایجاب می کرد (البته دوران جنگ) همراه دوستان شرکتی که همگی پایلوت(ناخدا) ویا مسئول اسناد بودند، به این کشتی ها بعضا ترددنمایم یکی ازاون روزها ی دوران جنگ باتنی چند از دوستان به یک کشتی  به نام سون بنگ (ژاپنی) بود رفته بودیم. طبقه سوم راطی کرده بودیم که صدای آژیر وضعیت قرمز به صدا درآمد. همگی سراسیمه به عرشه ی کشتی برگشته وبه صورت پراکنده در عرشه ایستادیم که اگر کشتی مورد حمله قرار گرفت، بپریم توی دریا ویا اگر امکان بود باقایق نجات پایین برویم. خوشبختانه با آتش سنگین پدافند هوایی خارک، هواپیماها نتوانستند کاری از پیش ببرند. لاجرم باریختن بمب های خود دردریا، فرار رابرقرار ترجیح دادند. علی ایحال مابرگشتیم وبعداز گذراندن 7طبقه، خودمان را به اطاق کاپیتان کشتی رسانده وکارهایی که می بایست ازطرف دوستان انجام شود، انجام دادیم وچون ساعت از ظهر گذشته بود، کاپیتان مارا به نهار دعوت کرد. وقتی به سالن غذاخوری رفته وبر صندلی ها قرار گرفتیم، منوی غذارا آوردند. بنده از زبان خارجه هیچ نمی دانسته ونمی دانم. همراهان هریک غذای دلخواه خودشان را انتخاب ومن هم بدون اینکه بدانم اینکه انتخاب کرده ام چیست، سفارش داده ومنتظر ماندم . غذاهای دوستان با بهترین تزیین جلویشان گذاشته شد. چشمتان روزبد نبیند. کاسه ای بزرگ پراز سوپ که معلوم نبود چیست برای من آوردند. من که برخودم لعنت می کردم که چرابه دوستان نگفتم، شروع کردم به خوردن وچون باسئوال دوستان مواجه شدم، گفتم من رژیمم. به هرجهت تمام شد وگارسون مراجعت کرد واز حرفش اینطور خواندم که اگر باز هم می خورید برایتان بیاورم. بعضی از دوستان به گارسون گفتند «پلیز رپیت». من که فکر کردم پلیز رپیت، نام همین غذاهایی است که خورده اند،  به گارسون گفتم پلیز رپیت. وقتی گارسون آمد، دیدم کاسه ای سوپ مجدداً جلوی من گذاشته شد .همه چیز را کنار گذاشته، دست گارسن راگرفتم واشاره کردم به غذای دوستان وبازبان خودم گفتم « خونه خراب پلیز رپیت یعنی این غذا نه سوپ». حاضرین زدند زیر خنده و...





تاریخ : دوشنبه 90/4/13 | 1:47 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

              کلاس اول دبستان بودم که درکتاب فارسی درسی داشتیم بنام "آبگوشت غذای لذیذی است" ومعلممان(متاسفانه نامش رافراموش کرده ام)که خدانگهش دارد این درس راطوری باشوروهیجان تدریس می کرد که همه دانش آموزان منتظرتمام شدن وقت کلاس بودیم که برویم خانه وبگوییم امشب آبگوشت درست کنند. سال ها بعدکه به دلیل مسایل کاری به شهرتهران عزیمت نمودم متوجه شدم اختلافات زیادی بین روش های زندگی درشهرتهران ومنطقه دشتستان وجود دارد که به ذکر یک نمونه ازآنها پرداخته ام:

هرچندوقت یکباربین رفقا ودوستان حرف ازخوردن آبگوشت به میان می آمد که میگفتند دریک موقعیت مناسب به یکی ازغذاخوری های شهربرویم ویک پرس آبگوشت بخوریم،چرا اینها اینقدر به خوردن آبگوشت اصرارداشتند آن هم در غذاخوری وقهوه خانه های پایین شهر؟ ماکه هفته ای یکبارآبگوشت دربرنامه غذاییمان وجود داشت. یک روزکه بطوراتفاقی بادوسه نفرازدوستان جهت خریدوسایل به میدان توپخانه (امام خمینی)رفته بودیم به پیشنهاد یکی از دوستان به یک سفره خانه سنتی رفتیم که محل پختن آبگوشت بود.این موضوع برای من تازگی داشت پس از چنددقیقه که منتظر ماندیم گارسون چهار پرس آبگوشت باسبزی وپیازبرسرمیزآورد.این غذای جدیدکه به نظرمن آبگوشت نبود،رنگ وبوی آشنایی داشت درابتداهیچ عکس العملی نشان ندادم واجازه دادم بقیه شروع به خوردن کنندتابه قولی سوتی ندهم وهرکاری که بقیه انجام دادند من نیزانجام دهم.برای آنکه آنهاراحساس نکنم باگوشی تلفن ور رفتم. این غذای جدیدکه درون یک قابلمه کوچک بودشامل تکه های گوشت،لوبیا،نخود،پیاز، سیب زمینی،چربی گوشت،لیموسیاه ومقدارزیادی آب چرب که همه اجزای غذا بجزآب آن درظرفی دیگرریخته می شدوبه وسیله یک دسته سنگین که به آن آبگوشت می گفتندکاملا کوبیده میشدونانها راتکه تکه می کردندوداخل آب چرب می ریختندو        میخوردندفکرکنم متوجه شدیدکه این غذامعادل چه غذایی درمنطقه ماست همان غذای آب یخنی خودمان است ولی هنوز یک مسئله برای من روشن نشده بود که آن آبگوشتی که هرهفته یک باردرمحل کارصرف می کنیم نامش چیست که پس ازسوال ازرفقاالبته باتعریف کل ماجرابرای آنهاپس ازکلی خنده گفتندآن غذا خورشت قیمه است که ما به آن آبگوشت می گوییم درروزهای بعداین مسئله راازبچه های شهرهای دیگرهم پرسیدم که معلوم شد غذایی به نام آب یخنی هیچ کجای جهان وجودندارد.   دراینجااین مسئله به ذهنم خطورکردکه درکتاب فارسی کلاس اول باید می نوشتند:  "آب یخنی غذای لذیذی است"   

         عبدالرضا باقری_تهران20/3/90





تاریخ : شنبه 90/3/28 | 8:51 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

یادم میاد درتابستان داغ سال 1355همراه با آقایان حسن عباسی (فرزندحاجی) نصرالله(ناصر) وفیض الله باقری در چمی1 که زیر نخلستان احمد ملالی(ملا علی) بود، لاله2 داشتیم. گرمای تابستان یک طرف وصدای گوش خراش جیرجیرک در گزدان هم یک طرف. رَم دادن حیوانات اهلی ووحشی هم به جای خود3. خلاصه بعداز گذر ماهیگیران و... کمی آسوده خیال شده4 وهمگی درکپری5 که با برگ نخل وخارشتر پوشانیده شده بود، دراز کشیدیم. ناصر باقری ازجابلند شد وگفت: بچه ها بیاین برویم توی زهکش6 کاری بکنیم که علف چین ها وهر کس دیگری که از اونجا بگذرد، بترسد . رفتیم توی زهکش با لباس های زیر که از انواع واقسام کیسه برنج ، شکر، و... دوخته شده بود، وارد آب شدیم وتاتوانستیم با لجن (لیر) ته زهکش، از آنچه بودیم ، خودمون را زشت تر کردیم وطبق توصیه آقا ناصر ، روی چهار دست وپا توی زمین داغ، به طرف بالای زهکش حرکت کردیم. بالا رفتن ما مصادف شد با پایین آمدن چندین گراز . چشمتون روز بد نبینه. ما داشتیم از تر س، زهره تَرَک می شدیم که گرازها متوجه ماشدند. گرازها که تاآن روز، چنین جانورانی ندیده بودند، باسرعت هرچه تمامتر فرار کردند. ماهم با هرجون کندنی بود، خودمان رابه کپر رساندیم. تکه آینه ای که داخل کپر بود، نظرم راجلب کرد. وقتی خودم رادرآن نگاه کردم، آن موقع فهمیدم که گرازهای بیچاره بیجا هم فرار نکرده بودند/

________________

1- چَم = جلگه ی حاصلخیز حاشیه ی رودخانه

2- لاله = مزرعه ی هندوانه

3- برای مراقبت ازمحصول وبوته ی هندوانه درمقابل هجوم دام ها وحیوانات، درمزرعه می ماندند.

4- ماهیگیران نیزگاهی به مزرعه ی حاشیه ی رودخانه می آمدندوهندوانه می چیدند.

5- کپر = سایبانی باشاخ وبرگ نخل که گاه با چندچوب محکم نیز، بادوام بیشتری ساخته می شد.

6- زهکـَش = زه، آب زیرزمینی که پس ازآبیاری درزمین های پست، جاری شود. کش : فعل امر که با پسوند«نده» به صفت فاعلی تبدیل شده وچون به وسیله ی زه، مرکب شده، نده ازآخرآن حذف گردیده است. زه کش یعنی کشنده ی زه . به کانالی عمیق وطولانی که دربین نخلستان ها حفرمی شود، می گویندکه آب های اضافی و، زیرین باغ هارامی کشدودفع می کند.

 





تاریخ : شنبه 90/2/31 | 1:12 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

Khodadad far

در«لندن »هم کیف من نبود. افسری بودکه نزدش رفتم وباهم گشتیم اماوقتی پیدانشد، برگه ای یک متردریک متر، درآوردکه عکس تمام کیف های جهان درآن بود. گفت کیفت مثل کدام بود؟ من نگاه کردم وگفتم مثل این وکیفی رانشان دادم. گفت طول وعرض؟ گفتم 60- 70 . گفت بلندی؟ گفتم 22سا نتیمتر. گفت چه چیزی درآن بود؟ گفتم . کجاساکن هستی؟ گفتم هنوزهتل نگرفته ام. شماره تلفنی به من دادوگفت هرجاساکن شدی، زنگ بزن. یک ساعتی هم دربین مفقودین گشتم وپیدایش نکردم. داشتم می رفتم که ازدرخارج شوم، دیدم چندزن ومرد، درسالن می روندوبرمی گردند. گفتم دنبال چه می گردید؟ مردگفت بیا که مانمی توانیم بیرون برویم. آن موقع، در ِاتوماتیکی کم بود. در ِ فرودگاه لندن اتوماتیکی بود. گفتم نزدیک درهابروید، بازمی شود. گفت الحمدلله . شماکجاساکن هستید؟ گفتم هتل نگرفته ام ورفتم درشهرلندن نزدیک« ایستگاه پیروزی »هتل گرفتم. به فرودگاه زنگ زدم وآدرس دادم. بعدازسه روز، زنگ زدند. مدیرهتل که خانمی پرتغالی بود، گفت یک نفرازفرودگاه آمده باتوکاردارد. افسری بودکه باماشین آمده بود. گفت شماشعبان خدادادفرهستید؟ گفتم بله. گفت کیف داشتید؟ گفتم بله. گفت بیانگاه کن. درماشین وی دوکیف بود. یکی ازآن ها، کیفِ من بود. گفتم همین است. گفت بردار. گفتم نمی خواهی درآن نگاه کنی؟ گفت مگرقبلاً محتویات آن رانگفته بودی؟ گفتم بله. گفت پس بردار. اولین روزی که می خواستم صبحانه بخورم، خانم دکتری کانادایی بودکه گفت صبحانه درلندن ازساعت 11شروع می شود. اما سری اول که نشستم پشت میز، بلدنبودم که چی بخورم. گوش می دادم که دیگران چه می گویند. خانم گفت چه می خوری؟ مثل دیگران گفتم تخم مرغ وگوشت. برایم آوردورفت . اوراصدازدم وگفتم میشه بگوییداین چیست؟ بشقابم رابرداشت وگفت آه شمااین رانمی خورید. کره ومرباوپنیربرایم آورد.دکتر کانادایی بدجوری نگاه می کرد. گفت ببخشیداگه اشکالی نداره بعدکه صبحانه خوردی، بیاباهم صحبت کنیم. گفتم باشه. بعدازآن رفتم نزدش نشستم. گفت من یک دکترم. من دورجهان راپیاده گشته ام در2سال. در«افریقای جنوبی»، در«جامائیکا»، خوکی که شمافاصله می گیرید، زنان بچه دار، یک دست بچه ی خودشان ویک دست بچه خوک دارند. گفتم آن چیزی است که شمامی دانید اماچیزهای دیگرهم دارد. گفت برای چه آمده اید، برای درس؟ گفتم تقریباً . گفتم شمافکرمی کنیدمن چقدردرلندن بوده ام؟گفت ممکن است سه چهارسال باشد. گفتم فقط سه روزاست.گفت انگلیسی خوب صحبت می کنید. خوشحال شدم و گفتم آدرس هایی دارم که بایدبروم وجاهایی راببینم. همان دوستم که ازطرف«سازمان ملل» درکویت کارمی کرد، جاهایی رامعرفی کرده بود.« موزه ی لندن»،«هایت پارک» (پارکی که همه آزادنددرآن هرچه می خواهندبگویندوهیچ کسی اعتراضی به کسی نمی کند. اگرکسی دررابطه باوزیرهم اعتراضی داشته باشدهم کسی مزاحمش نیست. ) . «باغ وحش»،خانم دکتر گفت برای توسخت است که بروی. گفتم چرا؟ گفت تااینجا فاصله داردونقشه ای آوردونشانم دادتا باقطارزیرزمینی بروم . من هم یادگرفتم ورفتم. یک روزبعدازنهارازمدیرهتل پرسیدم که خبرازدکترنداری؟ گفت مریض شده وبه بیمارستان رفته است. پرسیدم بیشترچه چیزی دوست دارد؟ گفت بیشترمیوه می خورد. گفتم چه نوع میوه ای؟ گفت سیب، انگور، پرتقال .  آدرس گرفتم ومقداری میوه خریدم وباقطارزیرزمینی به ملاقاتش رفتم. چون درهتل کمکم کرده بود، رفتم که تلافی کنم. خیلی خوشحال شدوگفت آدم خوبی هستی. من اینجاکسی راندارم. توبه من سرزدی.دفعه ی بعدهم به سراغش رفتم و گفتم اگرچیزی لازم داری بیاورم. گفت آب معدنی . برایش4-5بطری گرفتم وبردم وگفتم که فردامی روم. ناراحت شد وگفت توبرای من برادری بودی . حالا برام سخته . درضمن دوستم از«کویت» هم مقداری سوغات داده بودکه به خانه شان ببرم. خانواده ی اودردهکده ی «هارویل» بودند.« هارویل» ، مثل اینجا(برازجان) تا« بنار»از«آکسفورد»، دوربود. آکسفوردهم تالندن باقطار2ساعت فاصله داشت . موقعی که می خواستم ازلندن به آکسفوردبروم، پسری آمدبالباس شیک وکراوات وگفت می تونم کیفت راجابجاکنم؟ ترسیدم که دزدباشد. بازدنبال ماآمد. معلوم شدکه حمّال است وآمده تاکمکم کند. گفتم کیفم رامی توانی ببری وقطاررانشانم بدهی. یک« پوند» هم به اودادم.درآنجاازکسی آدرس پرسیدم.  ازبس که ظریف وزیباراهنمایی کردکه هنوزصدایش درگوشم است. دهکده ی هارویل خانه هایشان شکل مهندسی بود. تمام خانه ها، تک تک جداوبینشان باغ وخیابان بود. کوچه هاآسفالت، لوله کشی گاز، تلفن و... درسال1984میلادی ...خانم دوستم، باماشین ، ازهارویل رساندم تا آکسفورد. ماشین رابیرون شهرگذاشتیم وبااتوبوس به شهرآمدیم. گفتم چراماشین رااینجامی گذاری؟ گفت هیچ کسی حق نداردباماشین به آکسفوردبرود چراکه شهری کوچک ودانشجویی است. برای این که فضاآلوده نشودوترافیک به وجودنیاید، بایدبااتوبوس بیایندوبروند.آکسفوردشهری خیالی بود. یک هفته درآنجا ماندم. صبح می آمدم بیرون . دانشجویان دختروپسر بادوچرخه رفت وآمدمی کردند.آنجا، دورستوران داشت. کافی شاپ باقیمت بسیاراندکی برای رفاه حال دیگران . رستورانی بودبیشتربه شکل ساندویچ. روزی داشتم غذامی خوردم متوجه شدم که زن ومردی به سن70 سال ، سنین15- 16سالگی همدیگررابه یادهم می آوردند. یادته فلان روز فلان جارفتیم؟. آنهاآشنای قبلی بودند... رفتم موزه اش راهم دیدم. خیلی چیزدارد.اسکلت دایناسوربه اندازه ی شتر- پروانه ، پرندگان.  آکسفوردشهرعلم است. کسی موفق بشه آنجادرس بخونه، بالاترین مدرک رادردرس گرفته. من به فرانسه، امریکا، آلمان، ترکیه، اردن، سعودیه، ایتالیاو مصرسفرکرده ام . انگلیس برای من قابل پسندترازامریکابود. فرهنگشان فرق می کند. امریکاوسعت زمینی داردوانگلستان وسعت فرهنگ. به غیراززبان فارسی که زبان مادری من است، به سه زبان انگلیسی، عربی واردو صحبت می کنم واگربه جایی بروم مثل این است که سه نفرهمراهم باشند. بعد هم برگشتم کویت. خواندن ونوشتن زبان عربی راازطریق خودآموزطوری یادگرفته بودم که باکویتی هابه لهجه ی کویتی وبامصری هابه لهجه ی مصری صحبت می کردم. آوازهای عربی راهم یادگرفتم. «عبدالطیف کویتی» خواننده ای بودکه به خانه شان می رفتم . روزی آمدومبل خریدوباهم آشناشدیم. خواننده ای به نام «عبدالله فضّاله» که کوربود. «غریدالشاطی» هم بود. یعنی سواحل دریا. اسم اصلی آن «موسی» بود. ایرانی الاصل بود.بااوهم رفت وآمدداشتیم وخانه شان می رفتم.«احمدعبدالقادر»، یمنی بودهنوزهم هستش ومی خواند.«احمدعبدالکریم» عراقی بود. «عبدالحلیم حافظ»، مصری بود. آوازهایش راحفظ کردیم به کویت آمدودیدمش. کویت قهرمانی داشت به نام«شعبان باقر». بلندی هیکلش دومترواندی بود. قهرمان کشتی بود. خانه شان رفته ام . می آمدندونزدم چیز می خریدند. من معتقدم که زندگی خودش هم مدرسه است هم دانشگاه است هم تفرجگاه . ودیدن بهترازشنیدن است وخوردن هم بهترازچشیدن . کسی که بخواهدشخصیتش رابامال ومنال نشان بدهد، باخته است واگرکسی باادب خودرانشان بدهد، والاست. انشاالله که بچه ها، هشیارباربیایندوبه طرف صنعت وفن بروند. توصیه ام براهل« ولایت»، خاصه جوانان این است که سعی کننددنبال دوچیزبروند: یکی ورزش، دیگری کاروکوشش. کار، هم ورزش است، هم استفاده است. سعی کنندصنعت وفن یادبگیرندودنبال کارهای پوک نروند. دنبال دودوپوکی هاکه نتیجه نداشته باشد. که بارشان خالی باشد مثل کسی که درگندمزاری برود، کیسه اش راپرکند، ته کیسه اش اگرسوراخ باشد، خالی می شود. واگردونه دونه جمع کنی،  کیسه پرمی شودوچون فن دارند، به هرشهری بروند، می توانندزندگی کنند. ولی بدون فن سروکارشان می رسدبه گدایی ..../پایان

__________

توضیح : با تشکرازآقای خدادادفر، سخنان ایشان درزمینه های ورزشی وخاطراتی دیگر نیز یادداشت شده که درآینده ودرفرصت های مناسب ازآنان استفاده خواهیم کرد.





تاریخ : یکشنبه 90/2/18 | 11:51 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

 Khodadad far

Khodadad far

شعبان خدادادفرراهمه به نیکی می شناسند. ازکسانی است که سردوگرم روزگارراچشیده وبه پختگی رسیده است. اوسال هایی ازجوانی رابه دوراززادگاهش بنار، درغربت گذرانداما تجربیاتی به دست آوردکه نه تنهابرای خودوفرزندانش بلکه برای همه ی ماآموزنده است. خدادادفر، دانش راباافتادگی وتواضع آمیخته است . وی به جززبان مادری، سه زبان زنده ی دنیارابه راحتی صحبت می کندوبه قول خودش هرجاکه می رود، سه نفرهمراه دارد. روزی راتعیین کردیم که کنارهم بنشینیم وصمیمانه گپ بزنیم . روزموعود، خودش زنگ زد. منتظرم بود. هنگامی که شنیدم به خاطرقولی که داده، دربرازجان مانده وسفربه شیرازرالغوکرده، به انسانیتش غبطه خوردم وباخودگفتم همین درس برای زندگی کم نیست. خدادادی فر، باوجودمشغله ی زیادی که دارد، ساعت ها نشست وباآرامش حرف زدوازخاطرات وروزهای گذشته گفت. آنچه می خوانید، بخش اول خاطرات ایشان است . باتشکر. محمدغلامی

بسم الله الرحمان الرحیم. باسپاس ازخداولطف شماکه این زحمت راکشیدیدکه یادی ازمردم گذشته کنیدکه این نیکوکاری است. درسال 1320 به دنیاآمدم. اول به مکتب خانه رفتم . مکتبخانه ی «آخوندموعلی» اهل« بنارسلیمانی» که آخوندخوبی بود. حتی بعدهاکه مریض هم شد، به عیادتش رفتم . پهلوی «کل غلملی»(کربلایی غلامعلی) هم رفتم ولی چیزی یادنمی گرفتیم.مدتی نزدش بودم. مدتی هم نزد«احمد»اهل« دشتی» که «صفی آباد»آمده بود رفتم. بعدسروکارم به« زیارت» کشیدومدرسه رفتم. آن موقع شناسنامه نداشتم وبه نام «علی نعمتی» رفتم. مدرسه درمنزل« کل نجف» بود. اوآدم خوبی بود.«محمدجعفرنعمتی »(خدابیامرزدش)هم آموزگارمابود. آقای «ملکی» کلاس اول درس می داد. روزاول که واردشدم، چون قرآن بلدبودم وخط نوشتم، مرادرکلاس سوم پذیرفتند. با«حاجی نعمتی» باهم می رفتیم. اویک کلاس ازمن بالاتربود. ازآنان جدول ضرب خواسته بودندومن به اوکمک می کردم . به همین خاطرپیشاپیش آن راحفظ کرده بودم. یک روز«حاج محمدجعفرنعمتی» ازماخواست که تا روزشنبه جدول ضرب راحفظ کنیم. من که ازقبل، آن راحفظ کرده بودم، خواندم وتمرین کردم . شنبه رفتیم . معلم، کتابِ مبصرراگرفت وشروع کردبه سوال کردن . مبصرماند. معلم گفت هرکسی درکلاس درس راروان است، دستش رابالا کند. دست بالاکردم . اوباشدت سوال می کردومن جواب می دادم. تاجایی که معلم ازفرط خوشحالی گفت نمره ات بیست. یک روزهم املا داشتیم وهرچه معلم می گفت روی تخته می نوشتم . بازهم معلم گفت نمره ات بیست. درکلاس، درسم خوب بوداما روزی پیش آمدکه بایکی ازهم کلاسی هایم دعوا شدم. من ترسیدم وبه مدرسه نرفتم. چون ورزش من هم خوب بود، آقای« سنگدانی» معلم ورزش ماکه خیلی دلش می خواست من برگردم ، تیم فوتبال« زیارت» رابه «بنار»آورد. قبل ازبازی مرتب به من می گفت به مدرسه برگردوبیابازی کن تاورزشت خوب شود. من که می ترسیدم بروم ومرابزند، گفتم باشمابازی می کنم ولی نمی توانم قول بدهم وبه مدرسه برگردم. ولی سرنوشت کارخودش رامی کند. وضعیت، زندگی ماراسوق داد. کم کم به کویت رفتم. سال1336 - 1337بود.نزدآقایی به نام «سیدعبدالمحسن رفاهی» ،کارکردم وباعث شدکه در ساختمانش مغازه اجاره کردم . 5سال برای اصفهانی هاکارکردم . کارگاه مبل سازی شریک شدم. بچه های ولایت رادعوت می کردم تاهرکس که می خواهدبیاید ویاد بگیرد.« ناصرسلیمی» آمدکارکرد. «مشهدی یوسف» آمد.« محمدروزبه، محمدحسن نعمتی،اسفندیارباقری، محمدحسن عسکری، علی نظری، حاج حیدرنظری، عباس زبیری».دستشان راگیرمی کردم.خیلی هافنی نبودند.« حسین روزبه» اوراپهلوی کارگران نهادم . کم کم پیشرفت کردویادگرفت. کاربه جایی رسیدکه اصفهانی هاآمدندپیش خودم کارکردند. باعث اول خدا، بعد«رفاهی» بودکه سرمایه گذاری کردومن مدیریت کردم وتوفیق حاصل شد. «سیدرضاموسوی» اهل« درودگاه» مدتی باهم بودیم نزداصفهانی ها. بعدآمدنزدخودم.« حسنعلی زمانی»هم بود. روزی درماشین بودیم ، گفتم« حسنعلی »! تونزدمابمان. خوب کاریادبگیربعدبرو. اماکمی که یادگرفت رفت. عربی من خوب شده بودوصحبت می کردم . سال 1974میلادی به« لبنان» رفتم. دلم خوش بودکه عربی صحبت می کنم . دیدم که« لبنان» خیلی عظیم است. آنجاراعروس خاورمیانه نام نهاده بودند. مردم تحصیل کرده . شهرتمیز. متوجه شدم که مردم «لبنان»، هریکی 3 -4 زبان صحبت می کنند. زبان اصلی فرانسوی بود. بعدانگلیسی ، بعداسپانیایی، بعدایتالیایی، بعدعربی. عربی رده ی پنجم بود. من که عربی بلدبودم، فهمیدم که افتخاری که ماداریم وبه آن می بالیم چیزی نیست. همان جاتصمیم گرفتم زبان بیاموزم. به کویت برگشتم. در4 - 5 زبان سرا ثبت نام کردم وشب هابرای یادگرفتن می رفتم . چندجارفتم وپول دادم وازبرخوردشان خوشم نیامد تااین که به کنسولگری انگلیس رسیدم. ثبت نام کردم. خیلی جالب تدریس می کردند. درهمان جا به یادگیری ادامه دادم چندمعلم بودکه کارشان به دلم چسبید. کم کم درزبان انگلیسی پیشرفت کردم. بامعلمان هم صمیمی شده بودم . یکی ازمعلمان ماخانمی پیربودبه نام میسیز« فیونا» که مسلمان شد. خیلی به ماعلاقه داشت مثل مادروفرزندبودیم. مستر«کلاپ» که حدود60 سال سن داشت. کلاپ یعنی کف زدن. وی دوبارسرکلاس گفت من 60 سال سن دارم . خواهش می کنم اگراشتباهی کردم برسرکلاس درگفتارودررویه ، شمابه من بگید، من خیلی خوشحال می شوم. هنوزهم این رامدنظردارم. مستر«انجی »هم بود. باخانمش آمده بودندکه پیاده جهان رابگردند.معلم خوبی بود. گیتارمی زد. شبی باایشان درسی داشتیم . گفت هرکسی ازشمااین درس رایادگرفت، زبان رایادمی گیرد. چهارده نفربودیم . من گفتم من این درس راحفظ می کنم . گفت مطمئنید ؟ گفتم بله. من همان شب رانخوابیدم وازترس این که سرکلاس بروم ودرس راحفظ نکرده باشم، تاآفتاب دمید، درس راخواندم. درطول هفته هم خواندم وشبِ کلاس نیز، چندبارتکرارکردم وبه کلاس رفتم.آقای «انجی» آمدوگفت شمامی خوانید بدون کتاب. ؟ گفتم بله. وخواندم . آن قدرخوشحال شدکه 7-8 دفعه گفت: گود. گود. وری گود. توخیلی آدم باهوشی هستی.* بعدمیسیز«سوزان » که هم معلم کلاس بودوهم زیبا صحبت می کردواستادپیانو بود. مستر«سایمون»، ارمنی بود. کوه نوردبودوکوه های ایران وجهان رامی شناخت ورفته بود. روزی بایک انگلیسی آشناشدم. آمده بودمبل بخرد. خانواده اش انگلستان بودوخودش دانشمندی بودکه ازطرف یونیسف(سازمان ملل) استخدام شده بودوآمده بودکویت ودرآزمایشگاه اداره ی آب کویت کارمی کرد. حقوقش هم به اندازه ی حقوق یک وزیربود. ما باهم ارتباط داشتیم. او ازطرف سازمان ملل کارت داشت وهرجاکه می رفت، می توانست 2نفررابه همراه ببرد. من او باهم دوست شده بودیم ودرپارتی هاومتینگ ها به همراه اومی رفتم تازبانم راتقویت کنم . دودختر12 - 13 ساله داشت که درتعطیلات تابستان ، نزدش آمده بودند. روزی رفته بودیم سینما. دربین راه، من باهمان شیوه ی رحمت آمیزی که درون دشتستانی هاست، گفتم: فلانی. گفت: بله. گفتم: شماکه جوانیدوخانمتان هم جوان است چرابچه ی دیگری درست نمی کنید که شایدپسرباشد. ماشین راکنارزدوخاموش کردوبه طورکامل به سمت من چرخیدوگفت: اگریکی دیگه درست کنم، دخترم لباس خوب نمی تونه بپوشه. خانمم نمی تونه سوارماشین بشه. کریسمس نمی تونم برم. برای عیدنمی توانم برم. من برای چه زندگی چهارنفررا، برای یک نفرخراب کنم ؟ گفتم: ما، درایران افرادی داریم که 6دختردارد، باززن می گیردو6تای دیگرگیرش می آید. گفت: این هادیوانه هستند.درس خواندن راادامه دادم وبه کتاب آخررسیدم. اگرتمام می کردم باید«آکسفورد»امتحان می دادم. تصمیم گرفتم به انگلستان سفرکنم تاخودم راآزمایش کنم وببینم که زبانم تاچه حدی توان دارد. به سفارت رفتم وگفتم که می خواهم به انگلستان بروم.  گفتندبرای چه؟ گفتم توریستی. گفتندشمابرای 6ماه بدون ویزا، می توانید بروید. برای ارزان تربودن بلیط، به عراق رفتم که ازآنجابه بیروت بروم . درآن سال ها ارتباط ایران وعراق خوب نبود. به همه کارت زرد ترانزیت دادندولی به من ندادند. من هم ناراحت شدم واعتصاب کردم وغذایشان رانخوردم.  کیفم راشکستندودنبالم نفرستادند. وقتی در«بیروت» ساکم راندیدم، به مسئولان آنجااعلام کردم . اسمم رانوشتندومن هم به «هتل ناپولی» رفتم درخیابان قرمز. بعدپروازکردیم به سوی لندن.

_________________

* آقای خدادادفر تمام جملات نقل قول خاطراتش رابه انگلیسی بیان کردندوترجمه نمودندکه متن فارسی آن راآورده ام.





تاریخ : پنج شنبه 90/2/15 | 9:15 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

هنوزجلوی خانه ی ماساخت وسازنشده بود. ازدرحیاط که بیرون می رفتیم ، « بَسّکی » بودو میدان ِ باز ِ بازوماشب هاازکنار« چراغ دست چپ » برمی خاستیم وبیرون می آمدیم تاتفریح کنیم . یکی ازتفریح های ماتماشای چراغ هابود . انبوهی چراغ به هم پیوسته که مثل رودی ازنوربودندوازهم جدانمی شدند. مادرم می گفت این ها چراغ های برازجان است ومن وما، دقایق بسیاری به آن نگاه می کردیم ودرروشنایی ونورغرق می شدیم . باورکردنی نبود . این همه چراغ!؟ تااین که زمانه تغییرکردوروزی رسیدکه می بایست به برازجان می رفتم. کلاس پنجم دبستان بودم. شایدقبلاً هم رفته بودم امادرآغوش مادر، ولی این باربایدسواربرماشین به برازجان می رفتم تابرای کلاس پنجم در«عکاسی پاکزاد»عکس بگیرم. صبح زودهمراه پدرم بیرون آمدیم ومنتظرماندیم . ماشین جلوی منزل« رضازمانی» وارد روستامی شد ، ازکناردیوارخانه ی مامی گذشت، به کوچه «باقرشجاعی» می رسید، جلوی منزل« حسین بوستانی» توقف می کردآنگاه به کوچه ی« کـُهباد» واردمی شد و مقداری هم گردوخاک روی دیوارهای مدرسه ی خشتی بنارمی پاشیدوازمیان دوکـُنارشرق« باغ کل غلوم » می گذشت ووارد« راه برد زرد» می شد وبه« زیارت » می رسیدوراه برازجان رادرپیش می گرفت تاعصر، خسته، راه رفته رابرگردد. راننده، آدمی لاغراندام بودکه لهجه داشت وبه قول ما،« ایخم - نیخم » حرف می زد.وباهمه ی مسافران هم شوخی می کردوحتی روی بعضی ها هم اسم هایی گذاشته بود . اوماشین« پیکاو» ی داشت که هرروزاز«انگالی »به راه می افتاد. مسافران« حیدری»،« هفت جوش »و« صفی آباد» راجمع می کرد،از«بنار»هم می گذشت ودر«زیارت» هم مسافرسوارمی کردوگاه نیز پرنشده به« برازجان »می رفت.« آخان» راهمه دوست داشتندوهمه به اونیازداشتند. روزگارهم کم کم عوض شده بودوکسی پیاده یاباالاغ به شهرنمی رفت رسم شده بودکه هرکسی بخواهد« کارسازی » کند با«پیکاو»خان برودواین بودکه اول بارباآن ماشین رفتم وعکس گرفتم وبعدهادر«گاراژ پهلوان گاراژ غلامحسین وگاراژ پاپری» بارها وبارهابه انتظارنشستم تاخان بیایدوهمه جمع شوندوبرگردیم. بعدکه روزگاربازهم تغییرکرد، ماشین پیکاوخان هم به مینی بوس تغییرکردواین برای مابهتربود تا، وقتی ازکوچه ی کنارخانه مان می گذشت عقب آن آویزان شویم وپای برهنه دنبالش بدویم ولذت ببریم ونمی دانستیم که هرروزمی دویم تابه پایان زتدگی نزدیکترشویم وبه امروزبرسیم که موهای کودکی وجوانی راسپیدکرده ایم . وباز روزگاردگرشده ونمی توانیم نشستن های تلخ امروزمان رابادویدن های شیرین دیروزعوض کنیم ونشستیم واین باردرمراسم درگذشت« آخان» در«حسینیه ی اعظم برازجان» و مرورکردیم درذهنمان خاطرات کودکی را ./ محمدغلامی





تاریخ : پنج شنبه 90/2/1 | 10:34 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.