سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفری به جزیره ی باهاما 

 . واقعا دیدنی و جالب بود . از آتلانتا به میامی فلوریدا حرکت کردیم . پس از 11 ساعت رسیدیم . 2روز در میامی ماندیم و بعد با کشتی که 13 طبقه بود همراه بابیش از 1200 نفر مهمان و شاید 300 نفر خدمه و کارگرحرکت کردیم . این کشتی دارای چندین مغازه و 4

رستوران بزرگ و چند استخر شنا و سونا و بیش از 800

اتاق بود که 2 اتاق آن مال ما بود . این اتاق ها مثل اتاق

هتل 5 ستاره دارای همه امکانات بودند . رفتیم و بعد از 9 ساعت

رسیدیم به جزیره باهاما که واقعا جالب و دیدنی بود . این

جزیره پر از درختان نارگیل بود.  کنار جزیره ها درختان

پرثمر ی بود که تعداد زیادی نارگیل به آن ها آویزان بود . این جزیره

محتوی 700 جزیره ی کوچک ودارای  374000 نفر سکنه بود . جزیره باغ

خیلی بزرگی داشت که انواع گیاهان دارویی در آن

بود خودش هم می گفتند ما دکتر نمی رویم و با این گیاهان

خومان را را درمان می کنیم . آنها بیش از یک بیمارستان هم

نداشتند . هرچه از جزیره تعریف

کنم کم گفته ام . ان شا الله که خودتون تشریف ببرید که از نزدیک ببینید . 





تاریخ : دوشنبه 93/5/6 | 11:18 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

روزگاری بود که در تمام روز ، تنها یک ماشین از بنار می گذشت و به برازجان می رفت و سال ها بعد که تعداد ماشین ها کم کم به 2 یا 3 دستگاه رسید ، باز هم نه همه ی مردم مجال رفتن به برازجان را داشتند  تا مایحتاج روزانه ی خود را تهیه کنند و نه توان آن را . البته به این کار نیازی هم نبود چون هرروز هرآنچه در بازار برازجان (دره ) عرضه می شد ، با همان قیمت در کوچه های بنار به فروش می رسید .حسینو هر روز صبح با ماشین « خان » و بعد ها با ماشین های دیگر به برازجان می رفت و زود برمی گشت و صدایش در کوچه های بنار می پیچید که برای همه مژده بود . برای مردان این که امروز غذای مناسبی دارند . برای زنان این که از بلاتکلیفی به در آمده اند و برای کودکان این که باز « بکراهی » می خورند  . باصدایی شبه  آواز ، آنچه آورده بود را اعلام می کرد. هرچه داشت روی گاری می نهاد . مواد غذایی با او به کوچه های بنار می آمد . زنان می آمدند با غله ، خرما ، بعدها پول و بیشتر با دست های خالی  و هرچه می خواستند می بردند . در ذهن من همیشه بازار ، گاری او بود و جزاین نمی توانستم تصوری داشته باشم . اگر روزی به برازجان نمی رفت ، در سیستم غذایی بنار خلل به وجود می آمد . او ویژگی های مهمی داشت ولی تا زمانی که زنده بود ، یا کسی او را نشناخت یا خوبی هایش را اظهار نکرد . شوخ طبع و گشاده رو و دنیا دیده بود. با زن و مرد و کودک وخرد وکلان شوخی می کرد . بچه ها صدایش را تقلید می کردند . امانت دار بود . او از صادق ترین آدم های بنار بود . هیچگاه مال حرام نخورد و هنگامی که کسی می خواست بهای  قرضی هایی که نزدش برده  را حساب کند ، چون یادداشت نمی کرد ، می گفت هرچه خوت می دانی بپرداز . اگر کسی چیزی می خواست ، از برازجان برایش تهیه می کرد و با همان قیمت خرید به او می داد . مهم ترین ویژگی او ویژگی اخلاقی اش بود . او همه ی بنار را یک خانواده و خود را اهل آن خانواده می دانست و همه را برادر و خواهر خودش می دید . حسین بوستانی از کسی بدگویی نکرد و تا آنجا که از دستش بر می آمد ، به همه کمک می کرد . او علاوه بر حق معنوی زیادی که به گردن همه ی ما دارد ، به خاطر موقعیت شغلی اش ،  ممکن است به گردن برخی ، حق مادی هم داشته باشد . او سه سال است که خاموش شده ولی خاطره اش با ماست . برای آمرزش روحش دعا کنیم . / محمد غلامی . کنگان تابستان 93

فریاد زد :

« ماهیِ تازه »

آمدند زنانِ محلّه در اطرافش

ما

خاک آلود

با چشم های نیم بسته

دهن های باز

وانبوهی مگس که می بردیم

و

رویای خوردن ماهی

_____________

بنار - 1368

 

 





تاریخ : چهارشنبه 93/4/18 | 7:33 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

بچه که بودیم ، ماه مبارک رمضان حال و هوای دیگه ای داشتیم . ما با پای برهنه در کوچه ها و بسّکی ها می گشتیم و مادران قبل از افطار به گرو شووه می آمدند و دور چاه کلته که شبیه انبار رو بازی بود ، می ایستادند و آب می کشیدند و در مشک می ریختند تا برای افطار آب خنک داشته باشند . هر بچه ای هم که تشنه بود ، نزد هر زنی که می آمد ،  دهان به دلو می نهاد و آب می نوشید . بعد هم آن زن ، مابقی آب را در مشک می ریخت و به خانه می برد . هنگام اذان هم که می شد ، نه رادیویی بود و نه چیزی . همه باید ساکت گوش می سپردند تا اذان محسینو به گوششان برسد . یاد اون دوران به خیر . / محمد غلامی





تاریخ : پنج شنبه 92/4/27 | 1:48 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.

آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟…

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .

فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.





تاریخ : پنج شنبه 92/3/23 | 10:37 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

هزاران درود خدمت عموزادگان ودوستان نازنینم در بنارانه دوست داشتنی. دستتون درد نکند سایت بسیار خوب وجذابتر شده . واما عمو احمد خسته نباشید مطلبت را که داشتم می خوندم .یاد یک خاطره که مربوط به سالهای 1375و1376 افتادم .در آن سال ها حقیر ناظر تعمیرات مدارس استان بوشهر بودم واغلب اوقات با ماشین خودم می رفتم اداره کل واز آنجا جهت سرکشی به مناطق مختلف استان می رفتیم وگاهی تا دیرموقع از شب نیز توی جاده ها بودم. در یکی از همین شب ها از فرصت استفاده نمودم وبه دیدار یکی از فامیل ها در بوشهر رفتم. حدود ساعت 12ونیم شب سوار ماشین شدم وبه طرف برازجان حرکت نمودم نرسیده به چغادک (حدودا"جایی که اکنون سپاه پادگان زده)چند سکو ی زیر سازی شده بود. از دور که به محل مورد بحث نزدیک می شدم دیدم تعدادزیادی چراغ فانوس روی یکی از سکوها در ردیف هایی منظم روشن است .اتومبیل ها هم در باند مقابل در حرکت بودند . مقابل محل که رسیدم ماشینم به کنار زدم وبرای لحظه ای از ماشین پیاده شدم .هر چه نگاه کردم هیچ جنبنده ای ندیدم وباتوجه به اینکه می دانستم هیچ تاسیساتی در محل مذکور وجود ندارد به فکر اجنه افتادم . فورا سوار شدم وبا سرعت زیاد به منزل آمدم. فردا صبح که از محل گذر نمودم برای لحظاتی تمام مسیر راچک نمودم دیدم هیچ اثری وجود ندارد!!!؟

 

 





تاریخ : چهارشنبه 92/3/22 | 11:32 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

بسکی گشتم زغریبی وطنم یادم رفت    بسکی نشستم زخاموشی سخنم یادم رفت

شناسنامه اش را نگاه می کردم، متولد6 ثور1300 فرزند مرحوم حسین

دراین بین پرسید: "به چه نگاه می کنی؟" گفتم ننه میفهمی چندسالته؟

" گفت نه 70،80سال. گفتم ننه90سالته وگفت شاید هم بیشتر بو! اون موقع که مثل الان نبی ما بزرگ بیدیم که اومدن سیمون شناسنامه بگیرن ومی گفتن فلانی10سالشه میشه متولد فلان سال." بله درست می گفت توهمون شناشنامه تاریخ تنظیم سند را 14مهر 1310قیدکرده بودند.

" وقتی به دنیا اومدم بوام ازدنیا رفته بی، مو و میش جعفر رفتیم خونه عاموم کل خدارحم، فده مون هیمنجو بی که الان محمدی کامحسن داخلشه. خونه عاموم بیدیم تا گتاویدیم"

گفتم ننه کار هم زیاد می کردی؟ گفت "بچه بیدم که پی عاموم می رفتم صحرا تو چمل دیندی اشترل می گشتیم تاسرگین جمع کنیم سی تش وچاله مون، تا و اوول تر چم خطیری هم پی پتی می گشتیم." دراینجا منظور ازبچگی دو سه سالگی بود.

موقع اذان بود.  گفتم :  ننه قبلا چه موقع نماز می خوندین؟ چه موقع افطار وچه موقع

 

سحری می خوردین اون موقع که رادیو و تلویزیون نبود؟ به یادهمسایه قدیمی خود افتاد وگفت"خدارحمت کنه خال محسین(پدرمحمدسلیمی)توهمین فده کناری خمون وسط فده می نشس واذون می گفت ودعا می خوند. بعضی موقع که می خواس صداش بیشتربرسه، می رفت بالای خونه واذون می گفت، مانم بعد اذون ومناجات او نماز می خوندیم."

ننه که چیزی حدود15سال می شد ازخانه خارج نشده بود همه چیز راباهمان شرایط سال های قبل می دید وهرازگاهی چیزی ازقدیم ازیادش عبورمی کرد ومی پرسید" تو دروازه حاج علی کسی هسی؟ الان کی توفده کل مجفره؟....... وبسیارسؤال دیگرکه البته این سوالات باعث شد تابخش جدیدی را به بنارانه اضاف کنیم که انشاءاله تاچندروزآینده دراختیارمخاطبین بنارانه قرارخواهدگرفت.

ننه که مدتی می شد دچارفراموشی شده بود وحتی دربیشترموارد، فرزندان خود رانمی شناخت به سختی می توانست به قدیم برگردد وخاطرات رابازگوکند ولی دردیدارهای فراوان، مقداری ازخاطرات رااززبان آن مرحوم شنیدم که مختصری ازآن تقدیم شما شد وهرجاکه چیزی یادش نمی آمد آن بیت اول را می خواند.

بسکی گشتم زغریبی وطنم یادم رفت    بسکی نشستم زخاموشی سخنم یادم رفت

شادی روح همه رفتگان صلوات





تاریخ : شنبه 90/12/13 | 5:56 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

سال 65و66در منطقه غرب بودم بعد از اتمام زمان دیده بانی به سنگر برگشتم تا استراحتی کوتاه داشته باشم وبرای مدت کوتاهی خوابیدم . هنگامی که خواب بودم پدرم که در آن زمان کویت بود را به خواب دیدم که داشت از طریق رادیو  به اخبار گوش می داد.  گوینده اعلام کرد که امروز هواپیما های عراقی در منطقه غرب اقدام به بمباران مواضع رزمندگان اسلام نمودند وپدرم با شنیدن این خبر با توجه به دوری و عدم امکان تماس، از شدت نگرانی از حال رفت. همزمان که مشغول خواب دیدن بودم، ناگهان صدای غرش توپ های ضد هوایی مرا از خواب پراند. سراسیمه از خواب پریده و متوجه شدم که هواپیما های دشمن در حال بمباران منطقه می باشند. با عجله از سنگر بیرون دویده ودر حالی که یک لنگه چکمه را به پا کرده بودم ، جهت رسیدن به محلی که برای اینگونه مواقع در نظر گرفته شده بود شروع به دویدن کردم .ناگهان دیدم چیزی به اندازه کف دست ، درست در پشت پایم به زمین افتاد .به هر صورت خود را به محل امن رسانده ودراز کش منتظر پایان بمباران ماندم . پس از اتمام عملیات هواپیما ها  وقتی بر می گشتم، ملاحظه کردم که چیزی که پشت پایم به زمین خورده بود، ترکش بمب است که  بسیار تیز وبرنده شده بود. در حالی که خدا را بابت لطفش سپاسگزاری می کردم به استراحتگاه رفتم .





تاریخ : یکشنبه 90/11/30 | 12:31 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

کجایی بودن یاساکن کجا بودن!

یکی ازدوستانم که مدتیست به قول آقای روزبه باروبندیلشون راجمع کردند وترک دیارکردند وساکن یکی ازشهرهای استان شدند،برای کار راهی یکی ازشهرهای شمالی شده بود. بعدازچند ماه درحال آمدن به مرخصی به من پیام داد ونوشت"آیامیدانید به سمت بنارحرکت کردم" ومن فورا جواب دادم "آیامیدانید به سمت ...... حرکت کرده ای نه بنار؟" درپاسخ نوشت من اگر امریکا(به معنی دورترین نقطه)هم بروم باز میگویم بنار.! اماامروز وقتی رادیوماشین روشن بود ودریکی ازبرنامه های شبکه بوشهر پیام های شنوندگان رامی خواند اسم یکی ازهمولایتی های ماراهم خواند ولی ازروستایی دیگر واین برای من خوشایند نبود. جناب کجایی بودن یاساکن کجا بودن فرق دارد . درجایی انسان برای معرفی خود لازم است بانام کشور،درجایی بانام استان ودرجایی بانام شهرستان خودرامعرفی نماید ولی آنجا که بانام روستا معرفی میکنی ، چرا نام روستای اجدادیت رانمی بری؟!             جناب روزبه مهم نیست که کجا زندگی می کنی، مهم اینست که به کجا فکر می کنی. یکی درجایی دیگرسکونت می کند ویکی دیگر پشت می کند!یکی بانوشتن پیامی عشق خود را می رساند ویکی باسرودن بیتی،یکی باحضور درمراسمی دلگرمی به جوانان می دهد، وپیشکسوتی باحضور درمحیطی ورزشی انگیزه می دهد، یکی باپیش بردن امورات روستا در شهر ویکی باثبت وقایع برای آینده............

ای کاش همه مامثل شما می اندیشیدیم آقای روزبه.

بیایید برای آبادی روستایمان تلاش بیشتری کنیم





تاریخ : سه شنبه 90/11/25 | 11:35 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

اوایل سال 67جزیره خارک باجمعی ازدوستان درمنزل 366 شرکتی  شب نشینی نشسته بودیم  صدای آژیر وضعیت قرمز بلند شد همگی بلند شدیم وبطرف سنگر دویدیم آژیر وضعیت قرمز  مدام .به منزله حمله هوایی صدردصد بود بهرجهت دقایقی طول نکشیدکه غرش ضدهواییها اسمان خارگ راگلگون نمودند هواپیما های عراقی که نتواستند از دیواره آتش ایجاد شده توسط ضد هوائیها نفوذ کنند باریختن بمبهایشان درخشکی ودریا منطقه راترک نمودندوبعداز اعلام وضعیت سفید به اتاق برگشتیم (لازم به ذکر است که خارک درطول هشت سال دفاع مقدس 2834بار مورد حمله قرارگرفت) فکری بسرم زد وبه بچه ها آقایان غلامحسین جعفری /علیرضا اردم / سید یوسف حسینی مقدم / سیدمنصور جعفری  /نصرالله علی پورگفتم ماتوی خارک فقط حمله روزانه هوایی رودیده ایم بیاین بریم جبهه لااقل وقتی فرزندانمون بزرگ شدند براشون تعریف کنیم نه اینکه بچه های دیگه توی مدرسه و... از خاطرات جبهه باباشون تعریف کنند انوقت بچه های ما خجالت بکشند

 
ادامه مطلب >>



تاریخ : دوشنبه 90/11/24 | 12:27 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

امروز پنج شنبه مورخ 24/09/90 از بنار به مقصد بوشهر از منزل خارج شدم و وقتی که کنار میدان آزادی بوشهر(میدان برج) پیاده شدم دیدم که اتوبوس در ایستگاه ایستاده است و تصمیم گرفتم که با آن به شهر بروم. وقتی با اتوبوس خط برج- خیابان سنگی سوار شدم، دیدم چند دانش آموز دبستانی روی صندلی های جلو نشسته بودند که بعد از گذشت چند ایستگاه و توقف، پیرمردی که به نظر می رسید حدود 60سالی سن دارد وارد اتوبوس شد و هنوز به پله های آخر اتوبوس نرسیده بود که یکی از دانش آموزان که بیش از 12سال سن نداشت بلافاصله بلند شد و دست پیرمرد را گرفت و جای خود را به وی تقدیم کرد و پیرمرد نیز با چشمان گریان بوسه ای بر پیشانی دانش آموز زد و چه دعاهای خیری که برای این عزیز دوست داشتنی نکرد . چند ایستگاه بعد نیز ، پیرمرد دیگری عصا در دست که سن بیشتری داشت وارد شد و دیدم که دانش آموز دیگری که کنار پیرمرد قبلی نشسته بود همانند دوستش بلند شد و پیرمرد را جای خود نشاند. وی نیز دانش آموز را از دعاهای خیر خود بی نصیب نگذاشت. آفرین بر این دانش آموزان دوست داشتنی. و چه زیباست دیدن این حرکات.این جریان تا حدودی برایم جالب بود زیراکه بنده همانند این صحنه را دیده بودم؛ اما با این تفاوت که آقا پسری باوجود درخواست فرد میان سال برای نشستن بر روی صندلی، در عین ناباوری و با چند کلمه ی تحقیرآمیز از بلند شدن خودداری کرد. (البته خارج از استان بوشهر) .





تاریخ : سه شنبه 90/11/18 | 8:42 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.